کد خبر: ۵۴۵۵
۱۲ تير ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۵

بی‌آبی، عشایر را به یک قدمی مشهد کشاند

محمد افضلی، بزرگ قبیله می‌گوید: سال‌های قبل در اطراف روستای صالح‌آباد چادر می‌زدیم تا دام‌هایمان از علفزار‌های سرسبز آن اطراف تغذیه کنند. اما سه‌سال است که قحطی و بی‌آبی امانمان را بریده.

کافی است نام عشایر کوچ‌نشین را در اینترنت جست‌و‌جو کنیم تا با انبوهی از تصاویر شاد و رنگارنگ مواجه شویم، تصاویری از زندگی پر‌جنب‌وجوششان میان دشت و صحرا. اما این تصاویر همه واقعیت ماجرا نیست. این را وقتی می‌فهمم که با کوچ‌نشینان روستای صالح‌آباد آشنا می‌شوم و نصف‌روز را کنارشان می‌گذرانم. خبر آمدنشان را اهالی شهرک شهید‌باهنر به ما می‌دهند.

بیش از یک ماه از چادر‌زدنشان در انتهای شهرک می‌گذرد. زندگی را به‌سختی می‌گذرانند، آن هم در چادر‌های برزنتی هلال احمر و بدون هیچ امکانات خاصی. یخچالشان در‌واقع یک گودال کوچک است که در زمین کنده‌اند و مواد غذایی را آنجا نگه می‌دارند. وسیله گرمایششان هم چراغ‌های نفتی زنگ‌زده است که چندان گرمایی ندارد.

بزرگ این قبیله محمد افضلی است و همسر او، مریم رستمی. سرجمع هشت خانوار هستند و چهل‌نفر جمعیت دارند. چادر‌های رنگ‌و‌رو‌رفته‌شان را در زمین‌های خالی با فاصله از شهر برپا کرده‌اند و چند‌ماهی را اینجا میهمان هستند. کوچ‌گردی شیوه زندگی آبا و اجدادی‌شان است؛ با‌این‌حال دولت آن‌ها را کوچ‌نشین نمی‌داند و خدمات و امکانات خاصی را در‌اختیارشان نمی‌گذارد.

 

بدون امکانات در همین یک قدمی

 

قحطی و بی‌آبی در روستا

همان مواجهه اول کافی است تا تصوراتم از زندگی کوچ‌نشینان خراب شود. نه از آن سیاه‌چادر‌های دست‌باف زنان عشایر خبری است، نه از آن دامن‌های پرچین هزار‌رنگ. چند چادر برزنتی رنگ‌و‌رو‌رفته هلال احمر را کنار جاده‌ای خشک و بی‌آب و علف برپا کرده‌اند. دور دام‌های نحیف و کم‌جثه را هم فنس کشیده‌اند؛ گوسفند‌هایی که از فرط بی‌حالی هیچ واکنشی به حضورم نشان نمی‌دهند و سرشان را هم بالا نمی‌آورند.

نزدیک که می‌شوم، چند نفر از چادر‌ها بیرون می‌آیند و سلامی گرم تحویلم می‌دهند. دعوت می‌کنند کمی در چادرشان بنشینم و دوغ محلی برایم می‌آورند. از شنیده‌ها و انتظاراتم هم خون‌گرم‌تر و خوش‌رو‌تر هستند و خیلی زود بین گفتگو‌هایمان شیوه زندگی‌شان را متوجه می‌شوم. از آن دسته عشایر نیستند که همه سال را از سویی به سوی دیگر بروند.

اهل روستایی در نزدیکی صالح‌آباد هستند؛ نقطه‌ای دور‌افتاده، فراموش‌شده و بدون امکانات که حتی جاده آن هم آسفالت نشده است. با همه این‌ها زندگی در روستا را به کوچ‌گردی ترجیح می‌دهند. محمد افضلی که بزرگ این قبیله است، این شیوه زندگی را شیوه‌ای چند‌صد‌ساله می‌داند؛ مدلی که پدر و پدر‌بزرگش هم با آن زندگی می‌کردند.

می‌گوید: ۹ماه از سال را در روستا می‌مانیم و سه‌چهار‌ماه هم کوچ می‌کنیم. سال‌های قبل در همان اطراف روستا چادر می‌زدیم تا دام‌هایمان از علفزار‌های سرسبز و پر‌آب آن اطراف تغذیه کنند. اما سه‌سال است که قحطی و بی‌آبی امانمان را بریده. روستا و مراتع اطراف آن خشک شده است و مجبور به کوچ به نقاط دور‌تر می‌شویم. کل زندگی‌مان را با تریلی هجده‌چرخ بار می‌زنیم و به نقاط دور مهاجرت می‌کنیم.

 

از کوچ‌گردی تا شهرنشینی

محمد افضلی؛ پر‌سن‌و‌سال‌ترین عضو این جمع سی‌چهل‌نفره است که سرد و گرم روزگار را چشیده و کوچ‌گردی درس‌ها و تجربه‌های زیادی برایش داشته است. گاهی شعر و ضرب‌المثلی مرتبط را با کلام آرام و آهنگینش می‌خواند. از سختی‌های کوچ‌نشینی که می‌گوید، چند‌بیتی را که از پدرش شنیده است، به آن اضافه می‌کند: سیاه‌خانه از ابراهیم خلیله/ سیاه‌خانه رفیق جبرئیله/ برکت بر سیاه‌خانه تمام است/ پول سود بر ما حرام است.

بلافاصله هم توضیح می‌دهد که با همه این نداری‌ها و گرفتاری‌ها کوچ‌نشینی را دوست دارند؛ «کوچ‌نشینی کار پدران و اجداد ماست. تا بتوانیم همین راه را ادامه می‌دهیم. اما نبود امکانات و خشک‌سالی و بدبختی امانمان را بریده است. روزگاری روستای ما قطب تولید گوشت استان بود. حالا تعداد گله‌هایمان یک‌سوم سال‌های قبل هم نیست و تعداد زیادی از دام‌های ما تلف شده‌اند.

این مشکلات باعث کم‌شدن جمعیت روستا شد. خیلی از اقوام و هم‌ولایتی‌هایمان برای همیشه شهرنشین شدند و حالا با کارگری روزگار می‌گذرانند. ما تا بتوانیم کوچ‌گرد می‌مانیم، اما اگر اوضاع به همین منوال پیش برود، ما هم چاره‌ای جز شهر‌نشینی نداریم.»

 

بدون امکانات در همین یک قدمی

 

اجاره هر هکتار زمین ۷ میلیون تومان

سرجمع هشت‌خانوار اینجا زندگی می‌کنند. محمد افضلی و همسرش بزرگ‌ترین چادر را دارند. شب‌ها در همین چادر سفره پهن می‌کنند و دور هم جمع می‌شوند و شام می‌خورند. قوت غالبشان هم آب‌دوغ و اشکنه است. آب آشامیدنی را از چاه‌های اطراف تأمین می‌کنند. البته به گفته خودشان این آب برای آشامیدن نیست و به نظر می‌رسد که فاضلاب‌های زیرزمینی شهر باشد.

علت آمدنشان به اینجا زمین‌های کشاورزی آن سوی جاده است؛ زمین‌هایی که در انتهای خیابان شهید‌بسکابادی با فاصله از شهر دیده می‌شود. هر هکتار زمین را ۷ میلیون‌تومان اجاره کرده‌اند. به قول خودشان در‌واقع علف‌های زمین را خریده‌اند؛ علف‌هایی که تبدیل به زعفران می‌شوند، اما فعلا علف هرز هستند و خوراک دام‌هایشان شده‌اند.

اینجا هر‌کس وظیفه خودش را دارد. سپیده‌نزده از خواب بیدار می‌شوند و کار را شروع می‌کنند. مرد‌ها گوسفند‌ها را به چرا می‌برند. در همان فاصله، خانم‌ها دیگ‌ها و وسایل مورد‌نیاز برای دوشیدن گوسفند‌ها را آماده می‌کنند تا بعد از چرای گوسفند، مشغول دوشیدن آن‌ها شوند. بعد از دوشیدن تازه به بخش اصلی ماجرا می‌رسیم. در همان فضای کوچک این شیر را به لبنیات مختلف تبدیل می‌کنند.

مریم رستمی، همسر آقای افضلی، مَشکی را که به یک سه‌پایه چوبی آویخته‌اند و نزدیک چادرشان گذاشته‌اند، نشانم می‌دهد. آن را از پوست بز نر و ریشه یک گیاه مخصوص درست کرده‌اند. صبح‌ها که هنوز هوا گرم نشده و دمای مشک پایین است، شیر گوسفند را داخل آن می‌ریزند و آن‌قدر تکان می‌دهند تا رقیق شده و کره و دوغ از هم جدا شود. وسیله پر‌کاربرد دیگرشان چرخ شیر است.

عصمت رستمی، یکی از ساکنان چادر‌ها، کار با این چرخ را بلد است. برایم توضیح می‌دهد که چطور به وسیله این چرخ، آلودگی‌ها را از شیر می‌گیرد. از دیگر محصولاتی که اینجا درست می‌کنند، کشک است که خودشان به آن قوروت می‌گویند. خانم‌ها و دختربچه‌ها سینی ماست را در یکی از چادر‌ها می‌گذارند، دور آن می‌نشینند و کشک درست می‌کنند.

حتی ابوالفضل نه‌ساله هم اینجا مسئولیت خودش را دارد. صبح همراه مرد‌ها دنبال گوسفند‌ان می‌افتد تا داخل جاده نروند. عصر‌ها هم مرغ‌ها را از زمین‌های اطراف جمع می‌کند و داخل قفس می‌گذارد.

 

ترس از دزد‌ها و معتاد‌ان

درآمدشان از فروش گوسفند و محصولاتی است که خودشان تهیه می‌کنند. محمد افضلی یکی‌دو روز در هفته وانت را روشن می‌کند و این محصولات را به شهر می‌برد و به علاف‌ها، دوره‌گرد‌ها، فروشنده‌ها و... می‌فروشد. خوبی‌اش این است که فاصله‌ای با شهر ندارند. اما مشکلاتی هم این میان هست که به آن اشاره می‌کنند.

دختر بیست‌وچهار‌ساله آقای افضلی دل پردردی دارد و سیر تا پیاز مشکلات را بیان می‌کند. پخته‌تر از سن و سالش به نظر می‌آید. سختی روزگار انگار در جانش نشسته و کلامش را غنا بخشیده است. علی‌رغم میلش تا اول راهنمایی بیشتر درس نخوانده است. چاره‌ای هم نداشته؛ زیرا روستایشان مدرسه دیگری نداشته است. با‌این‌حال سعی کرده است خودخوان چیز‌هایی بخواند و به‌روز باشد.

این تلاش برای یادگیری و رشد در حرف‌هایش پیداست؛ «خوب که نگاه کنید، می‌بینید زندگی اسفناکی داریم! منطقه ما عشایری محسوب نمی‌شود و به ما امکانات خاصی نمی‌دهند. نه سهمیه نفت داریم، نه فیبر نوری که برق تولید کند. مگر ما چه فرقی با عشایر لار تهران داریم؟ چرا آن‌ها باید خدمات مخصوص از‌سوی دولت دریافت کنند، اما ما نه؟

شب‌ها با زور چراغ نفتی و لحاف، خودمان را گرم نگه می‌داریم! اینجا هم که آمده‌ایم، از ترس معتاد‌ان و دزد‌های حاشیه شهر خواب نداریم. مرد‌ها شب تا صبح شیفتی نگهبانی می‌دهند. با این اوصاف ما هم کم‌کم مجبوریم شهر‌نشین شویم. مسئولان این را نمی‌دانند که یک مملکت هم به کوچ‌گرد نیاز دارد، هم به شهر‌نشین و هم به روستا‌نشین. اما سال‌به‌سال تعداد عشایر کمتر و کمتر می‌شود.»

 

شبیه کویر لوت

حسین، برادر بزرگ‌تر فاطمه که با همسرش در یکی از چادر‌ها زندگی می‌کند، ادامه حرف خواهرش را می‌گیرد؛ «ما از دل خوشمان به اینجا نیامده‌ایم. پارسال به قوچان کوچ کردیم، اما آنجا هم باران نباریده بود و بی‌آب‌و‌علف بود. سال قبل‌ترش هم به سفید‌سنگ رفته بودیم که وضعیت آنجا هم تعریفی نداشت. اینجا هم دست کمی ندارد. بعدازظهر‌ها شبیه کویر لوت می‌شود، پر از گرد‌و‌خاک و باد و طوفان... اگر حواسمان نباشد، تمام زندگی‌مان را باد می‌برد.»

حسن پسرعموی حسین است که او هم مثل همه آدم‌های این جمع، از اوضاع زندگی‌شان رضایت ندارد. دل‌خوشی‌اش در این زندگی، روستای آبا و اجدادی‌شان بوده که حالا خشک و بی‌آب و علف شده است؛ «ما از دل خوشمان نیست که هر سال بار و بندیلمان را با تریلی بار می‌زنیم و آواره می‌شویم. نمی‌توانیم در روستا بمانیم. حالا همه ساکنان روستا پیرمرد‌ها و پیرزن‌هایی هستند که کمیته خرجشان را می‌دهد. خیلی از جوان‌ها به شهر مهاجرت کرده‌اند و ما هم به همان شیوه گذشته زندگی می‌کنیم.»

 

ظرفیت کشف‌نشده

گفتگو‌هایمان که به پایان می‌رسد، بلند می‌شوم تا گشتی میان چادر‌ها بزنم. اینجا شبیه یک واحه کوچک است میان بیابان. با همه سختی‌ها و مشکلاتی که از آن می‌گویند، کنار هم خوش‌حال‌اند. شبیه یک خانواده هستند و هوای یکدیگر را دارند. ابوالفضل را می‌بینم که به‌دنبال بره‌ای سفید می‌دود و بازی می‌کند؛ بره‌ای که مادر کم‌رمقش دیرتر از بقیه آبستن شده و بره به دنیا آورده است.

دختربچه‌ای در گوشه‌ای برای مرغ‌ها دانه می‌پاشد. یکی از خانم‌ها هم پارچه‌ای را از روی گودال کنار چادر کنار می‌زند تا دوغ و سبزی بر‌دارد و برای ناهار امروز آب‌دوغ‌خیار درست کند. این گودال در‌واقع یک یخچال زیرزمینی است برای خنک‌نگه‌داشتن مواد غذایی. هرکس مشغول کاری است. همه دل‌خوشی این آدم‌ها همین زندگی جمعی است؛ همین که کنار هم سختی‌ها را تاب بیاورند و ناامید نشوند.

زندگی پر‌چالشی که دارند با همه این سختی‌ها، زیبایی‌های خودش را هم دارد و نیز تفاوت‌هایی که می‌تواند برای یک‌جا‌نشینان این سوی شهر متفاوت و دیدنی باشد. اصلا کوچشان به اینجا می‌تواند یک ظرفیت کشف‌نشده باشد، مدلی از زندگی که نهاد‌ها و مسئولان می‌توانند به‌عنوان یک جاذبه از آن استفاده کنند؛ همین چند ماه را غنیمت بشمارند و خبر آمدن کوچ‌نشین‌ها را به مردم اطلاع‌رسانی کنند تا بستری فراهم شود برای فروش محصولات کوچ‌گرد‌ها و در‌آمد‌زایی آن‌ها.

بدون امکانات در همین یک قدمی

 

نه آب می‌آورند، نه کوزه می‌شکنند!

کوچ‌گردی جزئیات ریز و درشتی دارد که تنها خود کوچ‌گرد‌ها آن را لمس کرده‌اند؛ چالش‌هایی که طی این سال‌ها با آن برخورد کرده‌اند. آن‌ها علاوه‌بر یخچال صحرایی، سرویس بهداشتی و حمام صحرایی هم دارند. با سیمان، چوب و... این‌ها را برای خودشان ساخته‌اند.

البته توضیح می‌دهند که به‌دلیل نبود آب کافی، خیلی وقت‌ها نمی‌توانند از حمام استفاده کنند و به‌ناچار به خانه آشنا‌هایی که در شهر دارند، می‌روند. ارتباطشان با مردم شهر در همین حد و حدود است. گاهی برای فروش محصولات و دام‌هایشان با آن‌ها دم‌خور می‌شوند. از ارتباطشان با اهالی شهرک شهید‌باهنر که می‌پرسم، حرف چندانی ندارند.

حسن افضلی می‌گوید: نه آب می‌آورند، نه کوزه می‌شکنند! ارتباط و مراوده خاصی با آن‌ها نداریم.

ارسال نظر